بهارعشق

ترانه ميلادي
taraneyepink2003@yahoo.com

با وجود نگاه سردت همان اولين نگاه كافي بود تا به تو دل ببندم. آن روز وقتي استاد از تو خواست تا مدل طراحي ديگران شوي انگشتانم شروع به لرزيدن كردند باورم نمي شد كه مي توانم بدون واهمه از نگاه سرد و شماتت بارت به راحتي چشم به تو بدوزم و چهره اي را كه آنقدر دست نيافتني به نظر ميرسيد براي هميشه از آن خود كنم. همه نگاهها خيره به تو بود ، از نگاه دخترها چيز زيادي نمي شد فهميد اما در نگاه پسرها تحسين و برق خاصي بود كه مرا به وحشت مي انداخت. سعي كردم به هيچ چيز جز تو نيانديشم دست به كار شدم اول طرح كلي اندام تو را نشسته بروي سه پايه كشيدم و بعد به جزئيات پرداختم عجله داشتم هر چه زودتر صورتت را كامل كنم براي اولين بار بود كه تناسبات را مو به مو رعايت مي كردم دلم مي خواست تمام اجزاي صورت تو در جاي واقعي خود قرار بگيرند. لبان كوچك و خوش فرمت را همانگونه كه بود با همان ظرافت كشيدم و بيني و ابروانت را و چشمهايت را همان چشمهاي درشتي كه مژگان بلندت از آن حفاظت مي كرد تا من يا ديگري نتوانيم از مردمك سياه رنگ چشمانت به قلب تو نفوذ كنيم.
استاد قدم زنان از كنارمان مي گذشت و من سنگيني نگاهش را هنگامي كه به من رسيد حس كردم اما بر عكس هميشه بي توجه به حضور او به كارم ادامه دادم . استاد پس از مدتي مكث سري به علامت تائيد تكان داد و از كنارم دور شد من نفس آسوده اي كشيدم زيرا دوست داشتم هنگامي كه خود را در چشمان تو غرق مي كنم كسي شاهدم نباشد. دخترها به تو مثل ديگر مدلهايي كه استاد برايشان ميگذاشت نگاه مي كردند آنها طرح اندام تو را مانند كشيدن يك كوزه باريك راحت مي پنداشتند و پسرها هنوز در طرح كلي اندامت مانده بودند و من به سايه و روشن هايت رسيده بودم و تو آرام و خاموش بي آنكه حركتي كني بروي سه پايه نشسته بودي، دلم مي خواست بدانم به چه مي انديشي. نامت بهار بود ولي خلق و خويت زمستاني، كاش مي توانستم راهي براي آب كردن يخهاي وجودت پيدا كنم. جادوي چشمان سياهت مرا به خلصه برده بود كه صداي استاد همه را متوجه من كرد.
«آقاي كياني مثل اينكه كار شما تمام شده، ما مي توانيم آن را ببينيم؟» همه منتظر بودند تا طرح را ببينند حتي تو.
من كمي از كارم فاصله گرفتم، استاد و بچه ها دور من جمع شدند و تو همچنان بي حركت در جايت نشسته بودي و من بي توجه به حضور آنها تنها تو را مي ديدم.
بهزاد دستي بر شانه ام زد و گفت :
- « عاليه پسر بهتر از اين نمي شود. »
و بعد رو به استاد كرد و گفت :
- « هيچ اشكالي نمي شود از اين طرح گرفت درست مي گويم استاد؟»
و استاد در حاليكه دستي به روي ريشهاي جو گندمي اش مي كشيد، لبخند زد و گفت :
- « اين نشان مي دهد كه آقاي كياني تمرين زيادي داشته وبه قول معروف فوت كوزه گري را آموخته.»
شهرزاد رو به تو كرد و گفت :
- « بهار ! من جاي تو باشم اين طرح را از آقاي كياني مي گيرم و قاب مي كنم. »
من مثل برق گرفته ها خودم رابه طرح نزديك كردم و در حاليكه اضطراب در كلامم موج مي زد گفتم :
- « راستش من خودم همين قصد را دارم فكر كنم بهار خانم اين اجازه را به من بدهند كه اين طرح را براي خودم نگه دارم . »
همة نگاهها به تو دوخته شد تو آهسته از جاي خود بلند شدي و كنار من ايستادي و نگاهت را به طرح دوختي و بعد با يك لبخند شيرين رو به من كردي و گفتي :
- « اين نتيجة زحمت شماست پس لزومي نداره براي نگه داشتنش از من اجازه بگيريد . ولي اين طرح از بهاري كه من هر روز در آينه مي بينم زيباتر و مهربانتر به نظر مي آيد . منظورم اينه كه من فكر ميكنم شما اون چيزي را كه دوست داشتيد ببينيد كشيديد . »
من نگاهم را از تو دزديدم تا راز دلم از پرده بيرون نيافتد، بي خبر از آنكه تو راز مرا مي دانستي . بعد از آن روز من هر شب ساعتها به قابي كه تو در آن نشسته بودي خيره مي شدم و بي كلام با تو سخن ميگفتم . و شنبة هر هفته براي ديدن تو بهار واقعي لحظه شماري مي كردم و هنگامي كه تو آراسته و متين وارد كلاس مي شدي آرزو مي كردم كه اي كاش براي يكبار هم كه شده با لبخندي قلب منتظرم را از اين انتظار كشنده رهايي بخشي اما تو سرد بودي مثل هميشه و من هر روز در آتش عشقي كه از تو در دل داشتم مي سوختم .
تمام طول هفته را هم كار مي كردم و هم درس مي خواندم با اميد اينكه شنبه از راه برسد و من يكبار ديگر بهارم را ببينم و تو با بي رحمي تمام دو هفته مرا چشم انتظار گذاشتي . كاش مي توانستم انتظارم را به تصوير بكشم صندلي خالي تو قلبم را به درد مي آورد و خطوطي كه رسم مي كردم بي اختيار به بيراهه مي رفت گويي هيچگاه قلم بر دست نگرفته بودم.
شنبه اي ديگر گذشت و تو نيامدي ، نمي دانستم با دل بي طاقتم چه كنم . تا اينكه آن شنبه از راه رسيد و من باز هم تنها به اميد ديدن تو وارد كلاس شدم ولي باز هم تو را نديدم ، خواستم بازگردم كه شهرزاد خود را به من رساند و نامه اي را به دستم داد و قبل از اينكه من چيزي بگويم مرا به كناري كشيد و گفت :
- « اين را بهار داده تا به شما بدهم ، راستش من ... »
ديدة اشكبار شهرزاد دلهره اي عجيبي بر دلم انداخت، كاغذ تا شده اي را كه در دست داشتم به آرامي باز كردم ، بهار با دست خط خود برايم اين چنين نوشنه بود :
- « به بهاري كه خزان عمرش نزديك است دل مبند و به خاطر من مرا فراموش كن دستانم نيز همچون نگاهم به زودي سرد مي شود، وقتي آن لحظه فرا رسد گرمي عشق تو نيز نمي تواند سرما را از وجودم دور كند. »
قطره اشكي كه از گوشة چشمم فرو افتاد از ديد شهرزاد مخفي نماند او نيز چون من اشك به ديده داشت. من بايد تو را مي ديدم و شهرزاد از نگاهم همه چيز را خواند، مي دانستم كه او نيز چون من تو را دوست دارد از او خواستم تا برايم بگويد چه بر سر تو آمده او گفت كه بايد در جاي مناسبتري با هم حرف بزنيم .
وقتي هر دو بروي نيمكت پارك نشستيم، هيچكدام جرأت حرف زدن نداشتيم تا اينكه شهرزاد سكوت را شكست:
- « بهار سرطان خون داره، دكترها گفتند كه چند ماه بيشتر زنده نمي مونه. »
نمي خواستم چيزهايي را كه مي شنوم باور كنم. نه، اين از توان من خارج بود. شهرزاد در حاليكه سعي مي كرد به چشمان اشكبار من نگاه نكند به نقطه اي خيره شد و گفت :
- « اون مي دونست كه شما عاشقش شديد، براي همين ديگر به كلاس نيومد، مي خواست شما فراموشش كنيد ولي وقتي من به او گفتم كه شما همچنان منتظر برگشتن او هستيد اين نامه را براي شما نوشت و از من خواست آن را به شما بدهم. او به من گفت« نبايد اين اتفاق مي افتاد حالا هم دير نشده فرهود نبايد منتظر من باشد. »
حالا معني آن نگاههاي سردش را مي فهميدم، پشت آن چهرة به ظاهر خشك و بي روح يك فرشته با قلبي مهربان به من لبخند مي زد و من آن لبخند را با چشمان خود ديده بودم و گر نه چگونه مي توانستم آن را به تصوير بكشم.
بهار مي خواست تنها باشد، وجود من او را آزار مي داد و من براي آرامش او بايد ديدار دوبارة او را براي هميشه فراموش مي كردم.
و امروز آمده ام تا اين نرگسها را تقديم تو كنم، شهرزاد برايم گفته بود كه عاشق گلهاي نرگسي ،بهار عشق بودي پس چرا خزان شدي ؟ بهار من از درون خاك جوانه بزن بگذار يكبار ديگر تو را ببينم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30363< 18


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي